دولت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف

دولتی برای همگان
دولت مهدی  عجل الله تعالی فرجه الشریف
چاره ای نیست از اینکه باید به سوی خدا برویم، اگر به سوی خدا نرفتیم موانع هم اگر رفع بشود، موقتاً رفع می شود، دائماً رفع نمی شود.
باید بدانیم که علاج ما اصلاح نفس است در همه مراحل؛ و از این مستغنی نخواهیم بود، و بدون این، کار ما تمام نخواهد شد.
اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
نویسندگان
پنجشنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۲، ۰۲:۴۲ ب.ظ

مرگ بر آمریکا گفتیم، خونمان را ریختند

روایت شاهد عینی حادثه‌ی کشتار زائران خانه‌ی خدا از جنایات عمال آل‌سعود

روایت نهم مرداد که سالروز یکی از بزرگترین جنایات بشری و ضد دینی است  از آقای قاسم صادقی در نشریه امتداد چاژ شده بود.

با اینکه یک ماه از روی این حادثه میگذرد ولی غنیمت دانسته تا شما عزیزان چند خطی از آن را مطالعه کنید

 

جهت نمایش کامل متن روایت به ادامه مطلب بروید


مرگ بر آمریکا گفتیم، خونمان را ریختند

عقبه


روایت شاهد عینی حادثه‌ی کشتار زائران خانه‌ی خدا از جنایات عمال آل‌سعود

قاسم صادقی

نهم مردادماه، سالروز یکی از بزرگ‌ترین جنایت‌های بشری و ضددینی تاریخ است. کشتار حاجیان در حرم امن الهی که مطابق تمام مذاهب اسلامی، حتی پشه را هم آن‌جا نمی‌شود کشت. متاسفانه سالگرد این جنایت، برخلاف دیگر مناسبت‌ها در ایران، به تاریخ قمری محاسبه می‌شود! و ابعاد فاجعه، و یا سالگرد شهدای این جنایت و دیگر برنامه‌های گرامیداشت، تحت‌الشعاع مراسم پرشکوه حج قرار می‌گیرد.

فراموش نکنیم که حضرت روح‌الله فرمود: «اگر از صدام بگذریم، اگر مسأله قدس را فراموش کنیم، اگر از جنایت‌های امریکا بگذریم از آل‌سعود نخواهیم گذشت.»

ان‌شاالله اندوه دلمان را را در وقت مناسب با انتقام از امریکا و آل‌سعود برطرف خواهیم کرد و داغ و حسرت حلاوت این جنایت بزرگ را بر دلشان خواهیم گذاشت و با برپایی جشن پیروزی حق بر جنود کفر و نفاق و ازادی کعبه از دست نااهلان و نامحرمان به مسجد‌الحرام وارد خواهیم شد.»

چند سالی بود که در محراب حرب با کفار حربی جنگ می‌کردیم. پدر شهیدی را در یک مرخصی در مسجد محل دیدم و گفتم: من حاضرم به جای پسرت که خادم کاروان حج است، با شما بیایم و خدمت‌گذار باشم.

عازم جبهه شدم. چند روزی بعد، مخابرات خط صدایم کرد و گفت تماس داری. گوشی را گرفتم. همان پدر شهید بود و گفت: «بلند شو بیا و کارهای پاسپورتت را انجام بده تا برویم.»

از خوشحالی نزدیک بودم سکته کنم. با اجازه‌ی فرمانده لشکرمان مرخصی گرفتم و به تهران آمدم. در دو روز تمام کارهایم ردیف شد. خانواده‌ام تعجب کرده بودند که تو همیشه پس از عملیات می‌آمدی. گفتم: «این‌بار عملیات سنگ‌پرانی داریم.»

گفت: «این دیگر چه جور عملیاتی است؟»

گفتم: «رمی جمرات در پیش داریم.»

شغل من در کاروان مشخص شد؛ کمک‌آبدارچی. بار سفر را بستیم . عازم فرودگاه شدیم. وقتی رسیدیم، مدتی در فرودگاه جده منتظر شدیم تا اتوبوس‌های بدون سقف آمدند و ما را به منطقه‌ای به‌نام وادی خم، سرزمینی که پیامبر(ص)، علی(ع) را به‌عنوان جانشین خود معرفی کرد، برای احرام بردند. مقدمات احرام انجام شد و سوار بر خودرو لبیک‌گویان به شهر وحی نزدیک شدیم. وارد شهر که شدیم، همه چیز عادی بود. پس از اسکان، لبیک‌گویان وارد حرم خدا شدیم و اعمال را انجام دادیم. زیر ناودان طلا بودم که باران شروع شد. شاید جسم و روح باید باهم پاک می‌شدند. احساس پاکی کردم و از حسین(ع) یاد کردم. پس از اعمال به هتل برگشتیم؛ چون خدمه بودیم، چند روزی زودتر از زائران آمده بودیم تا امکانات را فراهم کنیم. جلسه‌ای با مدیر کاروان برگزار شد و قرار شد طبق سال‌های گذشته، امسال نیز راهپیمایی به‌سمت بعثه (محل اسکان نمایندگی امام خمینی(ره) در شهر مکه) برگزار شود.

زائران رسیدند. چند روزی گذشت تا روز ششم ذی‌الحجه‌ی 1407 ه. ق، ساعت چهار بعدازظهر با بلندگوی دستی وارد ساختمان شدم و جمعیت را برای راهپمایی دعوت کردم و تذکرات لازم را دادم. جلوی کاروان،‌ علامت را به‌دست گرفتم و به‌سمت جایگاه تجمع به راه افتادیم. در مسیر راه، ماشین‌های نظامی با سربازان حدود یک کیلومتری را در دو طرف خیابان به صف بودند. با خود گفتم، مگر شعار برائت چه خطری دارد که نظامی‌ها آماده‌باش هستند؟ هرچه فکر کردم به نتیجه‌ای نرسیدم. با شعار مرگ بر آمریکا، با کاروان‌های دیگر و با زائران کشورهای متعدد، خود را به جایگاه رساندیم. آفتاب، مغز سرمان را هدف گرفته بود، ولی تکلیف بود و از مقدمات حج ابراهیمی، برائت از مشرکان بود.

مجری، جمعیت را ساکت کرد و قاری قرآن خواند. پس از قرآن، شعارهای «مرگ بر آمریکا، اسرائیل، مشرکین و...» سر داده شد و نماینده‌ی امام در جایگاه حاضر شد.

ماجراجویی سعودی‌ها آغاز شد. میان جمعیت افرادی با آینه ایستاده بودند و وقتی نماینده‌ی امام مشغول صحبت بود، انعکاس خورشید را به صورتش می‌انداختند و نماینده‌ی امام مجبور می‌شد صورتش را مدام این‌طرف و آن طرف کند. ول‌وله‌ای در جمعیت پیچید، اما کسی عکس‌العملی نشان نداد. این کار از پنجره‌ی ساختمان روبه‌رو هدایت می‌شد. به هر صورت بود، خطیب صحبت‌هایش را تمام کرد و قطع‌نامه‌ی پایانی با ذکر صلوات در چند بند خوانده شد. در همین حال آقای «مرتضوی» اعلام کرد: «هم‌اکنون از ایران تلفنی خبر داده‌اند که رزمندگان، دو هلی‌کوپتر آمریکایی را در آب‌های خلیج فارس ساقط کرده‌اند.»

جمعیت با صدای بلند فریاد «مرگ بر آمریکا» را سر دادند. سپس اعلام شد که همه برای زیارت خانه‌ی خدا و نماز مغرب، به‌سمت حرم مشرف شوند. در همین حال مرحوم «حاج‌بخشی» بالای پشت بام شهرداری مکه، با صدای بلند گفت: «بگو مرگ بر آمریکا.»

یک‌دفعه پرچم شش متری آمریکا را از بالای پشت‌بام چرخاند و دائم شعار می‌داد و جمعیت تکرار می‌کرد. در همین حال، فندکی از جیبش درآورد و پرچم آمریکا را آتش زد. جمعیت با شور و حال بیش‌تری شعار داد. ناگهان حاج‌بخشی ناپدید شد. (بعداً مشخص شد که با تیر هدف قرار گرفت و زخمی شد و پس از مراسم حج، به‌صورت مخفیانه به تهران منتقل شده بود.) جمعیت سیل‌آسا به‌سمت حرم خدا با شعار رفتند. بلندگوها از بین جمعیت با چوب به هوا بلند می‌شد و شعارها به‌صورت متمرکز داده می‌شد. ناگهان از سمت چپ و راست خیابان و از بالای پشت‌بام‌ها و پنجره‌ها، بر سر مردم وسایلی فرود آمد. دقت که کردم دیدم، آینه‌های قدی،‌ میز، صندلی، بلوک سیمانی، کولر گازی و... به سر جمعیت سرازیر شده و تعدادی از زائران همان‌جا جان باختند و تعدادی زخمی شدند. ناله و نفرین، فضا را پر کرده بود. جمعیت گیج شده بود و نمی‌دانست چه بکند. صدای شلیک تیر از بالای سر شنیده می‌شد. جمعیتی که زیر پل حجون بودند، جانبازها و ویلچری‌ها، پیرمردها و پیرزن‌ها که جلو بودند، مورد ضرب‌وشتم قرار گرفتند. گاز اشک‌آور بود که شلیک می‌شد و فضا را مسموم کرده بود. جمعیت مثل موج دریا، مدام عقب و جلو می‌رفت. راهی برای گریز نبود. تمام نیروهای نظامی از عقب جمعیت راه را بسته بودند و جلوی مسجد «الجن» مانع عبود شده بودند. سعودی‌ها که چفیه‌ی قرمز بر سر داشتند، با چوب و میله‌ی آهنی به جان مردم افتاده بودند و مردم دست‌خالی، دمپایی، قمقمه‌ی آب، ساک دستی، چتر و... به‌سمت آن‌ها پرتاب می‌کردیم و از خود دفاع می‌کردیم.

وسایل هم‌چنان از پشت‌بام‌ها بر سر جمعیت ریخته می‌شد. شهید «محسن ارونی» با چند نفر از سعودی‌ها درگیر شدند و آن‌ها را زد. آمبولانسی که مجروحان را حمل می‌کرد، بین راه به مأموران امنیتی برخورد کرد و تعدادی از سرنشینان را زخمی و تعدادی را شهید کردند. راننده را هم که فرار کرده بود،‌ به شهادت رساندند. جمعیت از روی پل حجون، در حال فرار بود. تعدادی از مأموران آن‌ها را از پل به پایین پرتاب می‌کردند که تعدادی به شهادت رسیدند.

هجمه به زنان بیش‌تر بود. در چند مغازه باز شد و زن‌ها را به پناه‌گاه دعوت کرد. بعدا هم از سرنوشت آن‌ها خبری نشد.1 در این وضعیت وخیم، سر کوچه‌ای تعدادی قالب یخ بود. سریع آن‌ها آن‌ها را شکستم و به خانم‌ها دادم تا جلوی چشمانشان بگیرند تا زیاد آسیب نبینند.

قتل و غارت سعودی‌ها نمایان بود. خیابان از کفش، چادر، کیف‌دستی، قمقمه، ساعت و... پر شده بود و زمین خون‌آلود بود. برخی لباس خود را آتش زدند تا از شر گاز اشک‌آور در امان باشند. در این میان نمی‌دانستیم مجروحان را کجا ببریم. در تمام هتل‌ها را بسته بودند. فقط یکی، دو هتل باز بود که یکی از آن‌ها برای فلسطینی‌ها بود. هتل پر شده بود از مجروحان. تیراندازی پراکنده ادامه داشت و وحشی‌گیری آل‌سعود به اوج خود رسیده بود. راه را از جلو و عقب بسته بودند و دائم گاز اشک‌آور شلیک می‌کردند.

دو ساعت تمام درگیری ادامه داشت. همه سردرگم بودند و کسی نبود به فریاد برسد. ناگهان زمزمه شد که سعودی‌ها موافقت کردند جمعیت متفرق شوند. نزدیک اذان مغرب بود که جمعیت در همان خیابان خون‌آلود و خیس، شروع کرد به اذان گفتن و صف‌های جماعت در همان حال بسته شد. در حال رفتن به جماعت بودم که یک‌دفعه یک سعودی غول‌پیکر با چوب‌دستی بالای سرم آمد. سریع روی زمین زانو زدم و دست‌هایم را بلند کردم و باصدای بلند داد زدم: «لا ایرانی!»

یارو خشکش زد و من هم فرار کردم؛ هرچند که بعدها از این کارم پشیمان شدم.

پس از نماز همه با ترس و وحشت ازهم سراغ کاروانشان را می‌پرسیدند. با هر زحمتی بود، خود را به هتل ایرانی‌ها رساندیم. چند مجروح به هتل ما آمدند. از آن‌ها پذیرایی کردیم و دکتر ایرانی برایشان آوردیم.

کار ما خدمه، آمارگیری بود. هر کاروانی تعدادی زخمی داشت، تعدادی هنوز نیامده بودند و برخی به شهادت رسیده بودند. کسی آمار دقیقی نداشت. سریع لباس‌ةای خونی‌ام را عوض کردم و روانه‌ی بیمارستان شدم. مأموران زمختی جلوی بیمارستان پرسه می‌زدند تا کسی مجروحان را خارج نکند. یاد کشتار هفده شهریور تهران و آن جمعه‌ی خونین افتادم.

تا ساعت یک شب، مردم را راهنمایی می‌کردیم و افراد را به هتل‌هایشان می‌رساندیم. کارم که تمام شد، برای تسکین خودم به‌سمت حرم خدا رفتم. از خیابانی گذشتم که چند ساعت پیش، مردم بی‌گناه به خاک و خون کشیده شده بودند. خیابان به هم ریخته بود و آتش و دود سراسر خیابان را گرفته بود. هرچه دقت کردم، اثری از جنایات آل سعود نبود. مشخص شد که شهرداری تمام آثار جنایت را پاک کرده تا چیزی رسانه‌ای نشود. وارد خانه‌ی خدا شدم. طواف کردم و از شهدای جنگ و دوستان یادی کردم. به هتل برگشتم.

فردا راهی عرفات شدیم. دیگر دل‌ودماغ اولیه را نداشتم. با خود گفتم، امام حسین(ع) می‌دانست که حاکمان مکه چه نامردمانی هستند که حج خودش را ناتمام گذاشت. در آن‌جا با امام حسین(ع) درددل کردم. مابقی مناسک حج را به‌جا آوردیم و دو روز بعد راهی مدینه شدیم.

غربت شهر از دور دیده می‌شد. وارد شهر که شدیم، آبی بر آتش درونمان ریخته شد. هرچند که آن‌جا هم مأموران سعودی، مانع گریه و زاری ما شدند. حرمت پیامبر(ص) را نگه داشتیم و از درون سوختیم.

با دلی پر خون از کنار حضرت رسول(ص) و ائمه‌ی بقیع(ع) به‌سمت فرودگاه جده حرکت کردیم. هنگام سوار شدن بر هواپیما، قرآن‌هایی که منقوش به آل‌سعود بود به‌رسم هدیه به زائران داده می‌شد. عده‌ای می‌گرفتند، ولی مدیران کاروان‌ها هنگام سوار شدن بر هواپیما، آن‌ها را جمع کردند و همان‌جا گذاشتند.

وارد خاک ایران که شدیم، سجده‌ی شکر به جا آوردم که در سرزمینی زندگی می‌کنم که یکی از بهترین اولیای خدا بر آن حاکم است. چند روزی تهران بودم و دوباره به محراب اصلی بازگشتم تا این‌بار مکه را با فکه بازگو کنم.

پی‌نوشت:

1. پس از 24 سال، خانمی به بعثه‌ی رهبری مراجعه کرد و گفت: من ایرانی‌ای هستم که در سال 66 ربوده شدم!


نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">